میدانم
مي دانم که مرا
از ياد خواهي برد ولي هيچگاه يادت را از باغ ذهنم نخواهم چيد
مي دانم که مرا
با کوله بار غم در کوچه هاي پر از دلواپسي رها ميکني ولي من
تا هميشه همچون خار ، در کنار تو گل خواهم ماند
مي دانم که
در سکوت دلنشين شبت ، فانوس تنهاي ات نبودم ولي
از درون شعله مي کشيدم
مي دانم که
سايه ام نامهربانتر از هميشه بود ولي هميشه در کوچه هاي
دلتنگي ات مرهم زخم هاي کهنه ات بود
ولی تو هیچ وقت .....................






قدر دست هایم را بیشتر دانستم و قدر چشم هایم را و تازه فهمیدم چه شکوهی دارد... ایستادن بر روی دو پا آن لحظه که...به زمین خوردم!!!